به دود تبدیل شدن. چون دود گشتن. به رنگ و شکل و بوی دود درآمدن بر اثر سوختن: زآب حسامش فلک رنگ برد چون زمین زآتش خشمش زمین دود شود چون فلک. خاقانی. ، کنایه است از به هوا رفتن و نابود شدن. چون دود از میان رفتن و زایل شدن. (یادداشت مؤلف). - دود شدن و به هوا رفتن، بی مصرفی معلوم و بی نتیجۀ روشن تلف شدن مالی. فانی و نابود شدن چنانکه مالی کثیر در دست وارثی نادان: اموال فلانی دود شد و به هوا (یا آسمان) رفت. (یادداشت مؤلف)
به دود تبدیل شدن. چون دود گشتن. به رنگ و شکل و بوی دود درآمدن بر اثر سوختن: زآب حسامش فلک رنگ برد چون زمین زآتش خشمش زمین دود شود چون فلک. خاقانی. ، کنایه است از به هوا رفتن و نابود شدن. چون دود از میان رفتن و زایل شدن. (یادداشت مؤلف). - دود شدن و به هوا رفتن، بی مصرفی معلوم و بی نتیجۀ روشن تلف شدن مالی. فانی و نابود شدن چنانکه مالی کثیر در دست وارثی نادان: اموال فلانی دود شد و به هوا (یا آسمان) رفت. (یادداشت مؤلف)
کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن: بر در مقصورۀ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم. نظامی
کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن: بر در مقصورۀ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم. نظامی
گواه گشتن. شاهد شدن. گواه گردیدن: این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش. ناصرخسرو. ورجوع به گوا و گواه و گوایی و گواهی شود
گواه گشتن. شاهد شدن. گواه گردیدن: این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش. ناصرخسرو. ورجوع به گوا و گواه و گوایی و گواهی شود
جمع شدن. گرد آمدن. تجمع کردن. مجتمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار، و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یک جای گرد شود. آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدود العالم). چراغ و شمعسپاهی و بر تو گرد شده ست ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه. فرخی. و جادودان با او گرد شدند. (تاریخ سیستان). این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم به هیچ حرمت نیست، ما کاری را اینجا گرد شده ایم. (تاریخ بیهقی). استداره. ترحی. (زوزنی). مدور گشتن
جمع شدن. گرد آمدن. تجمع کردن. مجتمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار، و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یک جای گرد شود. آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدود العالم). چراغ و شمعسپاهی و بر تو گرد شده ست ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه. فرخی. و جادودان با او گرد شدند. (تاریخ سیستان). این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم به هیچ حرمت نیست، ما کاری را اینجا گرد شده ایم. (تاریخ بیهقی). استداره. ترحی. (زوزنی). مدور گشتن